رویای محال15






















Blog | Profile | Archive | Email | Design by | Name Of Posts


رمـــــــــانــــخــــانـــه

Bedonesharh

 

-نازنین با خشم گفت:
- بس کن فرهاد. کی می خوای این بدبینی هاتو تموم کنی؟
نیما در حالی که به لورا که سرش را بر روی شانه ی فرهاد گذاشته بود،اشاره می کرد،گفت:
- ای کاش نازی هم یه خورده برای تو سخت می گرفت ،چون تو بیشتر مستحق بدبینی هستی.
سپس برخاست و به طرف ساختمان رفت. ملینا هم به دنبالش رفت.
- نمی دونم چرا نیما با من این طور رفتار می کنه! اون حق نداره توی زندگی خصوصی من دخالت کنه.
نازنین برخاست و با عصبانیت گفت:
- مث اینکه منم حق ندارم توی زندگی خصوصی شما دخالت کنم. اگه من یه خورده از غیرت زن های ایرانی رو داشتم،باید این خانومو از زندگیم بیرون می کردم، برای خودم متاسفم.
و او هم به سمت ساختمان رفت. صدای فرهاد، در مغزش پیچید:
- تو اگه این کارو نمی کنی به خاطر وجود دوستته، وگرنه این کارا از تو بعید نیست.
حساسیت نازنین را بر روی کلمه ی دوست می دانست و به همین دلیل این کلمه را با لحن بدی و برای توهین به نازنین بیان می کرد. حتی او هم می دانست عشق نازنین و پوریا، یک عشق بزرگ و آسمانی است، اما برای عذاب نازنین عشقش را حقیر و کوچک نشان می داد.


* * * * * *

- اصرار نکن ملینا محاله من بیام. مگه دیشب ندیدی چی کار کرد؟ با اومدن من اوقات شما هم تلخ میشه. من اینجا راحت ترم.
- نازی به جای اینکه اون سعی کنه یه خورده ملاحظه ی تو رو بکنه، تو همه ش داری ملاحظه شو می کنی.
نازنین غمگینانه لبخند زد و گفت:
- خب یکی باید کوتاه بیاد دیگه.
- ولی قرار نیست همیشه تو کوتاه بیای.
نازنین کنار پنجره نشست و آرام گفت:
- با لورا خانومش رفته گردش؟
ملینا با ناراحتی گفت:
- آره صبح رفته بودن. به باغبونش گفته بود به ما بگه که رفته جاهای دیدنی رو نشون لورا بده. نازی ناراحت نمی شی اگه یه سوالی ازت بپرسم؟
نازنین به تلخی لبخند زد و گفت:
- نه ،ناراحت نمی شم ،دیگه یاد گرفتم از هیچی ناراحت نشم.
ملینا آهسته گفت:
- من نمی فهمم چرا، در حالی که لورا و مطمئنا هزار نفر دیگه رو داره، با تو ازدواج کرد؟ خب با وجود تو به عنوان همسرش، دست و پاش یه کم بسته می شه.
- برای خودم هم سوال بود تا اینکه جواب این سوالو خودش داد. دلیلش انقدر بچگانه و احمقانه بود که حالم ازش بهم خورد. می گفت چون به جز ازدواج به هیچ وجه نمی تونست منو تصاحب کنه، از طرفی هم سرسختی من باعث شده بود تشنه تر بشه. خنده داره اون هیچ وقت منو به خاطر خودم نمی خواست،حتی لحظاتی که ابراز علاقه می کرد، الکی بود. می بینی من با چه آدم پستی سروکار دارم. نه دیگه راه پس دارم و نه راه پیش. اونم اینو می دونه و به خاطر اینه که داره منو عذاب میده.
ملینا با خشم گفت:
- غلط کرده، مگه الکیه؟ به قول نیما تا وقتی ما هستیم تو نباید از هیچی بترسی.
- ملینا نمی یای؟ رفتی نازی رو بیاری خودت هم موندگار شدی؟
ملینا در حالی که به سوی در اتاق می رفت ،گفت:
- نمی یای نازی؟
- نه شما برید. امیدوارم بهتون خوش بگذره.
- راستی فرهاد فکر می کنه تو هم با ما هستی.
- مهم نیست،من زا اتاق درنمی یام. تازه دلم نمی خواد باهاش رو به رو بشم.
- باشه،پس من رفتم،فعلا خداحافظ. راستی،مواظب خودت باش.
نازنین مهربانانه لبخند زد و گفت:
- باشه برو،خداحافظ.
با رفتن ملینا دوباره نگاهش را به ساحل دوخت. صدای حرکت اتومبیلها،سکوت را به هم زد. دلش می خواست می رفت، اما نمی توانست نگاه ترحم آمیز اطرافیان را تحمل کند. از کنار پنجره برخاست و به سوی تخت رفت. بر روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست. تصورش را هم نمی توانست بکند که باید تا آخر عمر ،با انسانی زندگی کند که متعلق به همه است . او هر قدر هم از فرهاد بیزار بود، اما به عنوان همسر می خواست او فقط متعلق به خودش باشد. دیدن فرهاد در کنار لورا با آن رفتار دوستانه،آزارش می داد، اما به هر حال می دانست این سفر را فرهاد برای شکنجه اش ،تدارک دیده و حالا با رفتارش با او به خواسته اش رسیده. صدای در ساختمان که با شدت بسته شد و بعد هم صدای خنده ی مستانه ی فرهاد و لورا در ساختمان پیچیده بود. اشک هایی که به آرامی از گوشه ی چشمانش می چکید را پاک کرد. فرهاد به زبان فارسی حرف می زد و لورا هم به فارسی دست و پا شکسته اش جابش را می داد . با شنیدن اسم خود، بالش را از روی گوشش برداشت.
صدای حرف زدنشان را در فضای ساکت ساختمان می شنید:
- فرهاد چرا تو با این دختره ازدواج کردی؟
صدای خنده فرهاد در گوشش پیچید:
- چون به هیچ شکل دیگه ای نمی شد به دستش بیارم. نازنین به قدری سرسخت و مغرور بود که اجازه نمی داد حتی باهاش حرف بزنم.
- پس چطور ازدواج کرد؟
- آخه خانوم عاشق پوریا بود.
- پوریا؟!
- آره،همین پسر مُردنیه. آقا بعد از اینکه با حرفای قشنگش دل نازی رو می بره، دختر داییش تینا از راه می رسه. پوریا هم که می بینه تینا خوشگل تر و آدم تر از نازنینه ،اینو ول می کنه و می ره سراغ تینا. منم اون موقع که نازی شکست عشقی خورده بود، به خواست پدرش رفتم خواستگاریش- به خواست پدرش؟!
- آره،چون می دید که ممکنه دخترش به خاطر عشق از دست رفته ش ،دست به هر کاری بزنه، از من خواست که برم خواستگاری دخترش.
- من از شنیدن خبر ازدواجت خیلی ناراحت شدم، اما یاد حرف افتادم که می گفتی دوستی ما همیشه پابرجاست.
- هنوزم می گم تو از هر کس دیگه ای بهتری، تو...
نازنین گویی دیگر چیزی نمی شنید. حالت تهوع داشت. سرش گیج می رفت. باورش نمی شد فرهاد تا این اندازه پست و کثیف باشد. باور نمی کرد بتواند انقدر دروغ بگوید و به عشق پاک و بزرگش به این شکل توهین کند. نمی فهمید چه کار می کند. با خشم در اتاق را گشود و به طرف طبقه ی پایین دوید. قبل از اینکه فرهاد یا لورا به خود بیایند،سیلی محکمی به صورت لورا نواخت،دستش را گرفت،از کنار فرهاد بلندش کرد و به سوی در ساختمان برد. فرهاد متعجب نگاهش می کرد. نازنین در ساختمان را گشود و با خشم فریاد زد:
- برو گمشو بیرون دختره ی هرزه. اون قدر بدبخت و پستی که به خاطر این مرد آشغال تر از خودت پا شدی اومدی ایران. گمشو برو بیرون عوضی.
فرهاد که تازه به خود آمده بود، به سوی نازنین دوید و با عصبانیت داد زد:
- چیکار می کنی نازنی؟ دوباره دیوونه شدی؟ چرا اینجوری می کنی؟
نازنین با خشم فرهاد را که می خواست مانعش شود کنار زد و گفت:
- برو اون ور کثافت. تو به قدری کثیفی که حتی به روت هم نمی یاری،چه بخوای و چه نخوای من همسرتم،گمشو بیرون عوضی.
فرهاد ناگهان دستش را بالا برد ،سیلی محکمی بر صورتش زد و در حالی که او را به داخل ساختمان هل می داد،برافروخته فریاد زد:
- برو کنار دیوونه. لورا خیلی بهتر از توئه. دیوونه ی بدبخت اگه من نبودم تو تا حالا مرده بودی. مث اینکه یادت رفته وقتی پوریا جونت،مث یه آشغال از زندگیش انداختت بیرون،من بودم که به دادت رسیدم.
نازنین در حالی که بر اثر هل دادن فرهاد، سرش به پایه ی چوبی مبل برخورد کرده و گوشه ی چشمش پاره شده بود و از دهان و بینیش هم خون می آمد. با خشم گفت:
- پوریا هر چی بود مث تو پست نبود. تو هم حق نداری بهش توهین کنی فهمیدی؟ برو گمشو، دیگه نمی خوام ببینمت. حالم از هر دوتون بهم می خوره. تو اونقدر بدبختی که لیاقت یه زن پاک رو نداری. بهتره بری با همین آشغالای مث خودت زندگی کنی.
- هاها... تو به خودت می گی پاک؟ برو این حرفا رو واسه کسی بزن که از دوستی تو و اون پسره خبر نداشته باشه. همون دوستی ای که اسمشو گذاشته بودی عشق!
و در حالی که دست لورا را گرفته بود، نگاه تحقیر آمیزی به نازنین انداخت و گفت:
- من دارم میرم،امیدوارم وقتی برگشتم هیچ کدوم از شماها رو اینجا نبینم. چند وقت بعد هم می یام و تکلیفتو روشن می کنم. نازی خانوم این بار با بد آدمی درافتادی من مث پوریا نیستم که برات ضعف کنم. من از خیلی بهتر از توهاش به راحتی گذشتم.
- برو هر قبرستونی که می خوای،امیدوارم هیچ وقت نبینمت.
فرهاد با عصبانیت از ساختمان خارج شد و صدای فریادش در میان صدای هق هق نازنین محو شد.
- حالا می بینی نازی خانوم.
چرا باید این طور می شد؟ نازنین بی حال گوشه ای افتاده و با صدای بلند می گریست. از پارگی گوشه ی چشمش خون می چکید و اشم و خون صورتش را فراگرفته بود. آنقدر به حال خود گریست تا بیهوش شد.
نیما،پوریا بیاین، به هوش اومد.
آرام دیدگانش را گشود. چشمانش می سوخت و سرش درد می کرد. با درد نالید:
- آی...
- صدای نیما را می شنید:
- - نازی جان چی شده؟ کی این بلا رو سرت آورده؟
حتی در آن حال هم نگرانی را در صدای پوریا حس می کرد:
- نیما تو رو خدا بیاین ببریمش بیمارستان، داره از دست میره.
تینا با عصبانیت گفت:
- تو چته پوریا؟ چرا انقدر هل شدی؟
نیما در حالی که پوریا را به طرف در هل می داد ،گفت:
- هیچی تینا خانوم، این از خون می ترسه. پوریا برو ماشینو روشن کن نازی رو ببریم بیمارستان.
- باشه باشه،فقط...
آهسته گفت:
- تو رو خدا مواظبش باشین.
تینا با اخم گفت:
- بیا بریم پوریا.
پوریا با نگرانی نگاهی به نازنین انداخت و از ساختمان خارج شد. نازنین در حالی که دستش را روی سرش گذاشته بود، ارام اشک می ریخت.
- نازی جان کی این بلا رو سرت آورده؟ اون فرهاد عوضی بی غیرت؟
ملینا در حالی که به نازنین برای برخاستن کمک می کرد،گفت:
- نیما الان وقت این حرفا نیست،بیا کمک. می بینی که حالش اصلا خوب نیست.
نازنین که به آرامی می نالید به کمک نیما و ملینا از ساختمان خارج شد.


* * * * * *

شکستگی گوشه ی چشم نازنین چند بخیه خورد و سرُمی به دستش وصل کردند. آن قدر خون از بدنش خارج شده بود که بیحال بر روی تخت افتاده و نای حرکت نداشت. نیما، پوریا،ملینا و تینا پشت در اتاق نشسته بودند. نیما با خشم گفت:
- من مطئنم که اون فرهاد عوضی این بلا رو سرش آورده. ازدواج اینا از اول هم اشتباه بود. من نباید می ذاشتم این اتفاق بیفته.
ملینا در حالی که به آرامی اشک می ریخت ،گفت:
- بس کن نیما، الان نازنین بی حال افتاده اونجا، اون وقت تو داری این حرفا رو می زنی؟به قدری از بدنش خون رفته که هنوزم بیهوشه. تو هم بهتره به جای اینکه دنبال مقصر باشی، بری با دکترش صحبت کنی.
نیما برخاست و به سوی در رفت . پوریا آرام صدایش کرد:
- نیما وایستا منم بیام. می دونی که طاقت ندارم.
و به سمت نیما رفت. تینا متعجب پرسید:
- پوریا چرا باید انقدر ناراحت باشه؟ چرا باید گریه کنه؟
ملینا بی حوصله گفت:
- ای بابا تینا جان، خب نگران نازنینه دیگه . تو هم به جای اینکه این حرفا رو بزنی ، بیا بریم پیش نازی.
- تو برو، من همین جا می شینم تا پوریا بیاد.
ملینا به اتاق رفت. کنار تخت نازنین نشست. سر باندپیچی شده ی او قلبش را به درد می آورد. سرش را بر روی تخت گذاشت و با بغض گفت:
- پاشو نازی جان، پاشو. چشماتو باز کن. دیگه نمی ذاریم کسی اذیتت کنه. تقصیر من بود. نباید تنهات می ذاشتم.
- ملینا؟!
با صدیا نیما سرش را بلند کرد:
- پاشو بریم. نازی امشب باید اینجا بمونه.
- من پیشش می مونم،شما برید.
نیما بدون اینکه اصرار کند،گفت:
- باشه،پس ما می ریم.
- می رید ویلای فرهاد؟!
- نه می ریم هتل. دوست ندارم جایی باشم که متعلق به اون آدم پسته.اگه شد دوباره بهتون سر می زنم.
در حالی که از اتاق خارج می شد ،نگاهش به نازنین انداخت و گفت:
- مواظبش باش.
- باشه ،خداحافظ.
- خداحافظ.


* * * * * *

- ملینا؟!
با شنیدن صدای ضعیف نازنین،سریع چشمانش را گشود.
- به هوش اومدی؟ خدا رو شکر.
در حالی که به ساعتش نگاه می کرد،گفت:
- ساعت ده صبحه. تا چند ساعت دیگه نیما می یاد دنبالمون.
همینطور که دست سرد و بی جان نازنین را در دست می گرفت،گفت:
- نازی چی شد یه دفعه؟ آخه چرا این طوری شدی؟! با فرهاد دعوات شد؟
نازنین با یادآوری اتفاق دیروز بغض گلویش را فشرد،گفت:
- اون قدر بی رحمه که هر کاری دلش می خواد می کنه. ملینا من تو انتخابم اشتباه کردم. خیلی اشتباه کردم. به اندازه ای که باید تا آخر عمر تقاصشو پس بودم. ازش متنفرم،متنفر.
اشک از گوشه چشمانش بر روی بالش می ریخت. ملینا با ناراحتی گفت:
- تو رو خدا نازی جان گریه نکن.دیگه همه چیز تموم شد. دیگه فرهاد نمی تونه هر غلطی دلش می خواد بکنه. ما امروز برمی گردیم تهران و طلاقتو ازش می گیریم. اون باید بفهمه چه کسی رو از دست داده.
- سلام خانوم ها،نازی،حالت بهتره؟
نیما در حالی که لبخندی تصنعی بر لب داشت وارد اتاق شد. ملینا از کنار تخت نازنین برخاست و گفت:
- چه زود اومدی، فکر می کردم چند ساعت دیگه می یای؟
- نه دیگه،گفتم زودتر بیام تا زودتر برگردیم تهران! هوای این شهر داره خفه م می کنه.
کنار ملینا ایستاد و آرام گفت:
- پوریا حالش از این بدتره. از دیشب یه لحظه هم نخوابیده. تینا هم که از بس سوال پرسیده،توی مغزم رعشه افتاده! به ناراحت شدن پوریا به حال نازنین هم کار داره. پوریا گفت،زودتر بریم تا هر چه سریعتر برگردیم تهران.
و به سمت نازنین رفت و با خنده گفت:
- پاشو تنبل خانوم،باید برگردیم تهران.
چند لحظه بعد پرستار وارد اتاق شد و سرم را از دست نازنین بیرون آورد و گفت:
- می تونین ببرینش.
نیما و ملینا کمک کردند تا نازنین برخاست و از اتاق خارج شد.
- نیما نمی خوای بری حسابداری؟
- نمی خواد،پوریا حساب کرده.
نازنین با بغض گفت:
- این بدبختی منم ارمغان عشق پوریاس.
نیما اخمی کرد و گفت:
- دوباره حالت خوب شد ،چرت و پرت گویی هات شروع شد؟ اون بیچاره چه کاره ست؟تو خودت این انتخاب مزخرف رو کردی. حالا هم اتفاقی نیفتاده،برمی گردیم تهران و طلاقتو از اون کثافت میگیریم.
- امیدوارم به همین راحتی باشه که تو می گی.
پوریا در حیاط بیمارستان نشسته بود. با عجله به سویشان آمد. نگاهی گذرا به نازنین انداخت و از نیما پرسید:
- حالش خوبه؟
نازنین در حالی که به پوریا چشم دوخته بود،پوزخندی زد و با خشم و بغض گفت:
- چرا از خودم نمی پرسی؟ آره خوبم آقا پوریا،خیلی خوبم. اونقدر که دلم می خواد بمیرم. نمی خواد شما نگران من باشی. من دیگه دل ندارم که بخوام از شکستنش بترسم. یه نامرد دلمو شکست! می بینی که شرف اون از تو بیشتر بود،چون فقط جسممو داغون کرد!
نیما با عصبانیت گفت:
- بس کن نازی. خوب هر چی دلت می خواد می گیا!
پوریا سر به زیر آرام گفت:
- نه نیما ، بذار هر چی می خواد بگه. راست می گه،حقمه.
در حالی که همان نگاه آشنا را در چشمان نازنین دوخته بود،گفت:
- من خودمو مقصر می دونم اما...
اشک در چشمانش درخشید،سریع به طرف اتومبیلش رفت . نیما با خشم گفت:
- تا یه ذره حالت بهتر شد نیش و کنایه هات شروع شد؟آخه این بیچاره تو انتخاب احمقانه ی تو چه دخالتی داشته که مستحق این چرت و پرت گویی های توست؟
- ولم کن نیما، تو برادر منی با برادر اون؟
داخل اتومبیل نشست. سکوت سنگینی در اتومبیل حکمفرما بود. پوریا با سرعت رانندگی می کرد.
- می بینی چه بلایی سر این بدبخت آوردی؟
نازنین به تلخی لبخند زد و گفت:
- خنده داره،اون وقتی راحت منو از زندگیش بیرون می کرد، من حتی تو رو هم به عنوان طرفدار نداشتم. حالا چون دو کلمه حرف حق به آقا زدم،بهش برخورد؟ دیگه برام مهم نیست،هیچی برام مهم نیست.
قبل از اینکه اشکهایش فرصت پایین آمدن پیدا کنند،چشمانش را بست. آن قدر بی حال بود که خوابش برد.


* * * * * *

- آخه چرا این جوری شد؟ کی به این روز انداختش؟
نیما با کنایه گفت:
- داماد جونتون، همون فرهادی که بابا قبولش داشت و شما هم روی اسمش قسم می خوردین.
ژیلا اشکریزان گفت:
- حالا جواب باباتو چی بدم، آخه چرا این طور شد؟
- دیوونگی که دلیل نمی خواد. یادتونه مامان، وقتی پوریا و نازی همدیگه رو می خواستن و شما مخالفت کردین؟ چون پوریا یه پسر دانشجو بود و نمی تونست با جیب خالی و فقط با عشق دخترتونو خوشبخت کنه. حالا ببینید فرهاد پولدار چه جوری دخترتونو خوشبخت کرد.
پوریا که گوشه ای از سالن نشسته بود ،برخاست و گفت:
- با اجازتون خانوم فرزان.
نیما با خشم گفت:
- کجا پوریا؟ بشین حالا،من حرف دارم.
پوریا به طرف در رفت و در حالی به زمین چشم دوخته بود،غمگین گفت:
- دیگه دلم نمی خواد دردهای قدیمی زنده بشن. حالا دیگه هر کدوم از ما زندگی جداگانه ای داریم.
نیما با کنایه گفت:
- هر دوتون هم خوشبخت شدین، چون خانواده هاتون خوشبختیتونو می خواستن و تضمینش کرده بودن.
- ول کن نیما،من دیگه طاقت ندارم.خداحافظ.
و از ساختمان بیرون رفت.
- می بینی مامان،پوریا کجا و فرهاد کجا؟ پوریا انقدر معرفت داره که به خاطر اون عشقی که شما نابودش کردین، هر کاری انجام بده و حتی دلش نمی خواد شما رو به خاطر اشتباهتتون سرزنش کنه، اما فرهاد با تموم عشقی که ازش دم می زد،تو زرد از آب دراومد!
ژیلا برخاست و همینطور به طرف اتاق نازنین می رفت با بغض گفت:
- ول کن نیما. چرا می خوای اشتباهاتمو به رخم بکشی؟ این بَسَم نیست که دخترمو با این حال و روز ببینم؟ مادر نیستی که بدونی چی می کشَم.
ملینا کنار نازنین نشسته بود. با صدای در ،ملینا برخاست و آن را گشود.ژیلا در حالی که اشک می ریخت کنار نازنین نشست دستش را به دست گرفت و در حالی که بر دست نازنین بوسه می زد،گفت:
- نازی جان، مامانو ببخش. ما فکر می کردیم فرهاد می تونه خوشبختت کنه . فکر می کردیم فرهاد همون طور که می گه هست.
نازنین با بغض گفت:
- مامان یه قولی می دین؟
- آره عزیزم،هر چی که تو بگی، من قبول دارم.
نازنین که اشکهایش بر روی گونه هایش می چکید،سرش را به سوی پنجره چرخاند و گفت:
- طلاقمو از فرهاد بگیرید.


نظرات شما عزیزان:

A
ساعت20:35---17 خرداد 1391
مرسی

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در چهار شنبه 17 خرداد 1391برچسب:,ساعت20:20توسط Sina | |